یوحنا عشق بابایی و مامانی

تولد ۶ سالگی

سلام پسر گلم امسال شش ساله شدی عزیزم امسال تولدت رو خونه باباجون گرفتیم با تم بتمن که خودت انتخاب کردی کلاس زبان میری نمره a (عالی) گرفتی مدرسه فوتبال میری علاقه زیادی داری کلاس اول ثبت نامت کردم که ان شالله تو همه مراحل زندگیت موفق باشی مهربون من از کارات تو خونه بگم که با جانان اول بازی می کنی بعد بازیتون کم کم شروع میشه به جنگ و دعوااااااا آخرشم زود آشتی می کنید دوباره بازی دوباره دعوااااا😬   ...
24 تير 1398

دوسالگیت مبارک

سلام پسر مامان عزیزم من تولد یک سالگیت رو خیلی خیلی مفصل بر پا کردیم ارکستر و تم تولد باب اسفنجی چند مدل شام اما امسال بخاطر وجود خستگی زیاد بعد از زایمانم تولدت رو کیک مینیون سفارش دادیم و شام پیتزا گرفتیم رفتیم خونه بابا جون اونجا برات تولد گرفتیم ولی انصافا امسال بیشتر عکس گرفتیم. شما الان یه آبجی ناز به اسم جانان خانم داری که شما از جانان یک سال و ده ماه بزرگتری عزیزم. الان شما بیدار شدی اما هنوز سر جات دراز کشیدی قربونت برم. کارهایی که انجام میدی. وقتی میگم اینو ببر بنداز سطل آشغال میبری بعضی اوقات بدون اینکه من بگم خودت می بری. وقتی سردت باشه میگی درسسسس. وقتی بترسی می گی ترسسس. وقتی میبرمت میگم جیش کن می گی جیششش ولی ه...
24 تير 1394

نه ماهگیت مبارک عزیزم

سلام پسر نازم دارم برات می نویسم شما خوابی و منتظرم بیدار شی لباس تنت کنم سر سفره عید بشینیم عزیز دلم الان 3 هفته میشه بابا و مامان میگی شیرینم و یه دندون دیگت نوک زده عزیزم. امسال سفره عید مخصوص شماست نازم از خداوند خواستارم که زنده 120 ساله باشی و تو زندگیت خوشبخت بشی عزیز دل مادر.
29 اسفند 1392

هشت ماهگیت مبارک

سلام گل پسرم خوشگلم دیگه هشت ماهه شدی و داری بزرگ میشی منو بابایی خیلی دوستت داریم و بهت افتخار می کنیم. از خداوند می خوام همیشه سلامت باشی و تو زندگیت خوشبخت شی عزیز دلم. زنده 120 ساله باشی عزیزم.
29 بهمن 1392

پسر خوشگل نازم

سلام مامانی جونم الان که دارم برات مینویسم شما خواب هستین خاله سرور شما رو خواب کرد عسلکم امروزروز 22 بهمن ساعت 13:11 دقیقه من خواستم یه دونه برنج له کرده بدم شما بخوری دستم خورد به لثت شما دندون در آوردیییییییییییی هورا خیلی خوشحال شدمممممم سریع زنگ زدم به بابایی جیگرم     سلام سلام صد تا سلام       من اومدم با دندونام        می خوام نشونتون بدم      صاحب مروارید شدم          یواش یواشو بی صدا      شدم جز کباب خورا روز 16 بهمن دو قدم چهار دست و پا رفتی و بعدش سینه خیز میری از اون موقع دو قدم میری بقیشو سینه خیز رفتی الان چهار رو...
22 بهمن 1392

هفت ماهگیت مبارک

سلام خوشگل مامان عزیزم اول از همه هفت ماهگیت مبارک جیگرم تو عمر منو بابایی هستی تو این مدت حرف میزنی حرف های عجیب اوووووووووووو   بوووووووو ببببببببب روز 22 دی کامل نشستی قربونت برم از این به بعد نشسته بهت غذا میدم. از روز 28 دی سینه خیز رفتی جیگرمممممممممم وقتی میخوای دنبال یه چیزی بری لباتو عنچه می کنی و تمرکز میکنی ابروهاتو درهم میزنی سینه خیز میری سمت اون وسیله که بگیری با دستت قربونت بره مامان. از وقتی که 20 روزه بودی وقتی گریه میکردی من برات این شعر رو که می خوندم آروم میشدی یوحنا عشق منه     یوحنا عمر منه      یوحنا نفس منه       یوحنا ماله منه   من یوحنا رو دوستش دارم هنوز...
22 بهمن 1392

عشقم عمرم نفسم

سلام جیگر مامان عزیزم الان که دارم می نویسم شما خوابیدی فدات بشم. عزیزم شما روز 4 دی ماه یکم چهار دست و پا رفتی سینه خیز عزیز رفتی ساعت 11:30 ظهر من تو آپزخونه بودم شما هم تو حال داتی می چرخیدی یهو دیدم اومدی اینور. دیشب ساعت 12 شب وقتی خواستم پوشکت کنم شما دو تا پاتو تو دهنت گرفتی جیگر 10 دی ماه. ماشالله به پسر گلم جونم. انالله که مامان همیشه صحیح و سالم باشی جیگرم.
11 دی 1392

شش ماهگیت مبارک

سلام عشقم عمرم نفسم اولین روز زمستانیت مبارک نفسم اولین یلدات مبارک دیروز 30 آذر بردیمت مرکز بهداشتواکسنتو زدیم شما فقط یکم جیغ زدی ولی بعش مثل یه مرد آروم شدی و تو ماشین خوابیدی منم شیرت دادم و بعدش رفتیم رستوران سنتی قوام اونجا هم کلی سر و صدا کردی  البته جیغ بازی میزدیل نه جیغ گریه و بعدش اومدیم خونه خداروشکر زیاد اذیت نشدی الانم خوابیدی منم دارم وبلاگ رو آپ می کنم. کارهایی که انجام میدی موقع شیر خوردن پاهاتو با دستت میگیری در روز من بهت سه بار غذای کمکی میدم فرنی نشاسته سرلاک. زیاد دوست نداری ولی من بهت میدم تازگیا لعاب برنج بهت میدم که شکمت سفت بشه آخه روزی سه  چهار بار کار می کنه و من نمی خوام زیاد ویتامین از بدنت خار...
1 دی 1392

پنج ماهگیت مبارک

سلام پسر گلم. پنج ماهه شدی عمرم الهی که هزار ساله بشی عزیز دلم. عزیزم روز بروز عزیز ترو دوست داشتنی تر میشی. بزار بگم تو این ماهت چیکار کردیم بابایی برات لباس سبز خرید با هد بند و شال که ببرمت همایش شیرخواران رفتیم اونجا خیلی سروصدا زیاد بود عزیزم ترسیدی منم به بابایی زنگ زدم اومد دنبالمون. روز هشت محرم رفتیم فاطمیه زیارتیها و ترو نون پوشی کردیم. کارهایی که انجام میدی  روز 9 آبان غلت زدی و روز 14 آبان پاهاتو با دستات گرفتی. فدات بشه مادر که همه عمرو جون و نفس منی.
1 دی 1392